مصاحبه با دكتر سید حسین نصر
هندوستان با عرفان كاذب از اروپا انتقام گرفت
مصاحبه با دكتر سید حسین نصر
خدا در جهان غرب و معاصر چه شكل، شمایل و مفهومی دارد ؟ آیا خدا در غرب مرده و دین عقب نشسته است ؟
غرب معاصر مقوله ای یكدست نیست. در غرب معاصر افرادی را داریم كه هنوز به الهیات مسیحی سنتی معتقدند كه سوای مسأله تثلیث، بسیار شبیه به الهیات خودمان است و حتی سنت توماس و دیگران، ادله اثبات خداوند را از ابن سینا و... گرفته اند و این رویكرد همچنان در تفكر دینی غرب باقی مانده است. افراد دیگری هم در عین حال كه جنبه سنتی تفكر درباره خداوند را حفظ كرده اند، اندكی مدرن و دیگرانی بیشتر مدرن شده اند. نباید این سؤالرا به این شكل طرح كرد كه خداوند در جهان غرب مدرن چه مفهومی دارد ؟ اگر فقط جنبه « مدرن » غرب را بگیریم - با توجه به اینكه مدرن و معاصر دو مفهوم جداست - آن وقت می توانیم بگوییم مدرنیسم و تجدد یك فلسفه است. فلسفه ابتدا در غرب به وجود آمد و بعد به بقیه دنیا سرایت كرد و در نتیجه، غرب چیرگی یافت، اما نه تمام غرب. در غرب، جزیره هایی باقی مانده اند كه هنوز تفكر سنتی را ادامه می دهند، ولی اگر فقط به غرب مدرن و مدرنیسم توجه كنیم و این سؤال را مطرح كنیم، می توانیم بگوییم از قرن هفدهم كه تجدد در تمدن غرب ریشه گرفت، دو نوع نگاه مختلف به خداوند و مفهوم الهی پدید آمدند. یكی چیزی كه به آن می گویند Theism یعنی اعتقاد به اینكه خدایی هست، اما عالم را خلق كرده و كاری به آن ندارد. خداوند حقیقتی است خارج از این عالم و این عالم برای خودش قوانینی دارد. در واقع خدا دستی در این عالم ندارد.دوم كسانی كه حتی منكر این هم بودند و این جریان برمی گردد به فیلسوفان فرانسوی، از جمله « پی یربل » در قرن هفدهم و یا « كارل ماركس »، « فوئرباخ » و... كه در قرن نوزدهم تقویت می شود و در قرن بیستم اوج بیشتری می گیرد. این ها اساساً منكر مبداء و الوهیت هستند و خداوند را انكار می كنند. دسته سوم شبیه ما مسلمانان و عده ای مسیحیان هستند و معتقدند خداوند بر خلقت خود حاكمیت دارد. مدرنیسم و تجدد مبتنی بر « بشرمحوری » است، بدین معنا كه بشر را محور همه چیز قرار می دهد و نه خداوند را، به همین دلیل اگر نوعی اعتقاد به خداوند هم در دنیای غرب مدرن باقی مانده باشد، این اعتقاد جنبه حاشیه دارد و به متن زندگی روزمره مردم كاری ندارد. البته در 50 سال اخیر كوششی برای تغییر این رویكرد صورت گرفته است، ولی هم تجدد و مدرنیسم و هم پسامدرنیسم در غرب رواج دارند و خداوند به صورتی كه ما از قرآن كریم درك می كنیم و یا ادیان سنتی دیگر درباره او می اندیشند، در حیات فكری كسانی كه دیدگاه تجدد را پذیرفته اند، جنبه مركزی و محوری ندارد. در پاسخ به این پرسش كه آیا خدا در غرب مرده و دین عقب نشسته است، این گفتار فیلسوف معروف آلمانی نیچه است كه استغفرالله خدا مرده است. رندی می گفت روی دیوار نوشته بود؛ خدا مرده است، امضا نیچه و كسی زیر آن نوشته بود: نیچه مرده است، امضا خدا. راجع به این عبارت مطالب زیادی نوشته شده كه نیازی به تكرار آن ها نیست. این حرف نیچه را همه فلاسفه غرب قبول نكردند، اما برای خیلی ها خدا عملاً مرده است، بدین معنا كه حتی اگر اعتقاد داشته باشند چنین نیرویی هست، ربطی به زندگی روزمره شان ندارد. نیروی الهی در حیات انسان غربی تضعیف شده و یا مرده است. شكی نیست از قرن هفدهم در غرب، به رغم آمدن نهضت پروتستان و جنگ های صد ساله با كاتولیك ها و همه حركت هایی كه با انگیزه های دینی انجام پذیرفتند، دین پله به پله عقب نشینی كرد. در دوره گالیله و دكارت جنبه لاادری پیدا كرد و بعد رشته های دیگر به تدریج این جنبه را پیدا كردند و دین كم كم در مغرب زمین به حاشیه رفت.
در اواسط قرن بیستم پدیده جدیدی را در دنیا مشاهده می كنیم. كسانی كه معتقد بودند سكولاریسم آینده بشر است و دین در تمام دنیا به تدریج عقب خواهد نشست. وقتی پدیده احیای علاقه به دین و بحث های دینی را - حتی به صورت افراطی در هند، دنیای اسلام، مسیحیت آفریقایی و حتی مسیحیت آمریكا مشاهده نمودند، حیرت كردند. خشونت و مسائل دیگر مستتر در برخی از این رویكردها بحث دیگری است، اما همین كه دینبار دیگر مطرح شد، پرسش برانگیز بود. اكنون در سال 2015 هستیم؛ وضعیت را با سال 1015 در اروپا مقایسه كنید. در سال 1015 مسائلی كه دین مستقیماً با آن ها سروكار داشت كم بودند، اما امروز مسأله ای كه دین با آن ارتباط نداشته باشد كم است. به نقشه سیاسی دنیا نگاه كنید: 90 درصد از جنگ ها و تخاصمات با دین ارتباط دارند. از نیمه دوم قرن بیستم به صورت صحیح یا غیرصحیح به دین توجه شد و دین بسیار زنده تر از آنی شد كه خیلی ها تصور می كردند.
آیا علیرغم اینكه نیروی الهی در حیات انسان غربی عقب نشسته و می گویید خدا عملاً در آن ساحت مرده است، آیا می توان انتظار طلوع حقیقت و حكمت را در سپهر اجتماعی غرب معاصر كشید ؟
انتظار طلوع حقیقت و حكمت در ذهن افراد را همیشه می شود داشت، چون فرد چه بداند، چه نداند، همیشه رابطه مستقیمی با خداوند دارد. به قول مولانا: « اتصالی به تكلف بی قیاس هست رب الناس را با جان ناس. » این اتصال همیشه هست و اتفاقاً بشر در قرن گذشته از تجدد زده و متوجه شد كه در تجدد اشتباهاتی هست و دوباره به حكمت و حقیقت روی آورد. گسترش آیین Vedanta یا تصوف در غرب به قدری زیاد شد كه مجلاتی فقط مثلاً مطالبی درباره ابن عربی چاپ می كردند. این تحول در قرن گذشته در عالم مادی گرا پیدا شد. گرچه می بینیم در نسل حاضر مادی گرایی و لاادری گری توسعه یافته است، در مقابل، شاهد علاقه روزافزون به عرفان، حكمت و جنبه باطنی دین در مغرب زمین كه زادگاه بی دینی بوده، هستیم.روش شناخت حقیقت اسلام در عصر زوال غرب مدرن چیست ؟ شاخص ها و ویژگی های متد جلب و جذب جوانان غربی به گوهر دین براساس مشرب فكری شما كدامند ؟
مسلمانان تا چند دهه اخیر موفقیت زیادی در شناساندن اسلام به غرب نداشتند و بیشتر شرق شناسان بودند كه با دیدگاه های خاصی كه با بسیاری از حقایق اصلی اسلام مخالف بود، سعی كردند اسلام را به غرب بشناسانند. بسیاری از این شرق شناسان اساساً منكر وحی اسلامی بودند و حتی قرآن را زاده عوامل تاریخی قرن هفتم می دانستند. خوشبختانه این روند در چند دهه اخیر تغییر كرده است. در حال حاضر دو گروه داریم: یكی غربی هایی كه مسلمان شده اند و چون دیدگاه غربی را خیلی خوب می شناسند، غالباً عمیق ترین كتاب ها را درباره اسلام نوشته اند؛ مثل كسانی كه سنت گرا هستند مانند مارتین لینگز، تیتوس بوركهارت، فریتیوف شوآن، رنهگنون و افرادی از این قبیل كه پژوهش های بسیار عمیقی در معارف اسلامی دارند و غرب را هم خیلی خوب می شناسند.دوم مسلمانانی كه در غرب درس خوانده یا مانند من سال ها در آنجا زندگی كرده اند. این دو گروه كم كم در حال روش مستندی هستند كه بتوان از طریق آن اسلام را به گونه ای كه غربی ها می فهمند، معرفی كرد. بسیاری از مسلمانانی كه انگلیسی یا فرانسه یاد می گیرند و راجع به اسلام می نویسند، به مطالبی كه مورد علاقه غربی هاست توجه نمی كنند و خیال می كنند دارند برای مردم طائف یا اصفهان می نویسند - منتها به جای عربی یا فارسی به انگلیسی یا فرانسه صحبت می كنند و به همین دلیل چندان موفق نبوده اند. متدبیان حقایق اسلام به تدریج در چند دهه گذشته ساخته شده است و دیگر لازم نیست از ابتدا شروع كرد. این متد ویژگی هایی دارد كه یكی از آن ها توجه عمیق به تاریخ تفكر غرب، نیازهای فلسفی، روانی و عقلانی مردم مغرب زمین، آشنایی كامل با مسیحیت و تا حدی یهودیت است كه در غرب « دینِ اقلیت » بوده است. باید آثاری كه این ادیان بر روح غربی ها گذاشته اند، شناخت. كسانی كه می خواهند اسلام را به طور صحیح به غرب نشان بدهند، باید از آن آگاهی كامل داشته باشند. بسیار مهم است نظریات كارل ماركس و سن برنارد كلرو كه بزرگترین قدیس و متفكر قرون وسطی و دستور جنگ های صلیبی را داد، مطالعه كنیم. آرای این دو درباره اسلام یكی است، در حالی كه یكی پدر مسیحیت و دیگری پدر كمونیسم است! ولی وقتی به اسلام می رسند، آرایشان یكسان می شود. ما این رویكرد را در اسلام ستیزی حال حاضر غرب شاهدیم، گویی بسیاری از كسانی كه علیه اسلام حرف می زنند متعلق به هزار سال پیش فرانسه هستند.
باید این نكات را آموخت، ما در كشورهای اسلامی به غرب شناس و مسیحیت شناس نیاز داریم. آمریكایی ها و اروپایی ها قشون هایی از اسلام شناسان را دارند و شرق شناس ها سعی می كنند اسلام را از دیدگاه خودشان مطرح كنند، در حالی كه ما در كشورهای اسلامی 10 نفر مسیحیت شناس كه واقعاً مسیحیت را بشناسند و زبان ها، تاریخ و افكارشان را بدانند، نداریم. این نقص بزرگ در حال حاضر در تمدن اسلامی وجود دارد.
فلسفه اسلامی و فیلسوفان مسلمان در جهان معاصر و در عصر زوال فلسفه های ماتریالیستی چه رسالت هایی را به عهده دارند ؟ آیا نیاز به احیای حكمت دینی حس نمی شود ؟
اولین رسالت مان این است كه فلسفه اسلامی را به طور اصیل به غرب بشناسانیم. خود من50 سال است مشغول این كارم. در غرب افرادی استثنایی مثل « هانری كوربن » بودند كه سعی كردند این كار را انجام دهند. در 40، 50 سال اخیر وضع خیلی بهتر شده است. در 50 سال پیش اغلب مطالبی كه راجع به فلسفه اسلامی در غرب وجود داشت، توسط متخصصان قرون وسطی غربی نوشته شده بود؛ اصلاً عنایتی به مكاتب بعد از قرن سیزدهم میلادی ( هفتم هجری ) نمی شد. صحبتی از ملاصدرا، سهروردی و میرداماد در این كتاب ها نبود و انگار فلسفه اسلامی به ابن رشد خاتمه پیدا كرده بود. در حالی كه در اثر كوشش های كوربن، حقیر و دیگران، این موضوع به كلی تغییر كرد و خوشبختانه ایرانی هایی مثل دكتر محقق و دیگران و هم غربی هایی غیر از كوربن، نظیر كریستین ژان وه در فرانسه و بسیاری دیگر در حال حاضر به این موضوع علاقمندند و آن را دنبال می كنند. خود ما با همكاری یك محقق انگلیسی تاریخ فلسفه اسلامی را در انتشارات روتلج ویراستاری كردیم. این كتاب تمام فلسفه اسلامی را دربرمی گیرد و فصولی هم راجع به مكتب اصفهان و فلسفه در دوره قاجاریه - و نه فقط در دوره سلجوقی و آل بویه - دارد.البته فلسفه ماتریالیستی كاملاً رو به زوال نیست، اما به هر حال تضعیف شده است. فلسفه اسلامی برای دنیای امروز پیامی دارد كه فقط از نظر تاریخی قابل توجه نیست، بلكه از لحاظ متن فلسفه و اهمیت فلسفه اش قابل توجه است، ولی اینكه آیا نیاز به بازسازی حكمت دینی احساس می شود یا نمی شود، جواب من این است كه هم بله، هم نخیر! در واقع همه آنچه كه ما در طلبش هستیم، در سنت فلسفی و حكمی ما وجود دارد. من احیای حكمت دینی نظیر آنچه كه اقبال می گوید را قبول ندارم. ما اول از همه باید خودمان را احیا كنیم، ولی در عین حال باید سنت حكمت را هم به لسان امروزی بشناسانیم و هم مطالب آن را برای حل مشكلاتی كه الان وجود دارند به كار ببریم. مثلاً ملاصدرا از فلان كشف فیزیك صحبت نكرده، چون در دوره او برخی از مسائل در فیزیك كشف نشده بودند، ولی الان با استفاده از همان اصول می توان درباره مباحثی كه در علوم مطرح می شوند؛ مثلاً زیست شناسی، نظریه داروین و یا فیزیك، متافیزیك و اشكالاتی كه به دین وارد می كنند، بحث كرد. بنده قبل از اینكه فلسفه بخوانم، ریاضی و فیزیك می خواندم، برای همین به این قضیه توجه زیادی كرده ام.
وضع رهبری معنوی در جهان امروز چگونه است ؟ آیا خلاء یك رهبری عام معنوی حس نمی شود و یا اساساً چنین نقشی در دنیای كنونی قابل تحقق و تصور نیست ؟
وضع رهبری معنوی در جهان امروز در همه جا یكنواخت نیست. بعضی از ادیان رهبران بسیار مهم معنوی دارند و در بعضی از ادیان - از جمله بیشتر مسیحیت - متأسفانه رهبران معنوی تر از اولی فعلاً در دسترس نیست. به نظر بنده خلاء یك رهبری عام معنوی اصلاً معنا ندارد. چه دین اسلام، چه ادیان دیگر از جمله دین هند معتقد به آمدن « چاكراوارتی » و به تعبیری مهدی خودشان هستند و از این نظر خیلی به دین ما شبیه اند. آن ها هم معتقدند كسی خواهد آمد و دوباره دین را احیا می كند. مسیحیان معتقد به بازگشت حضرت مسیح هستند، یهودی ها مسیح اولی را انتظار دارند و بودایی ها معتقدند كه بودا از غرب خواهد آمد. خیلی جالب است كه همه ادیان دنیا یك فرداشناسی یا معادشناسی شبیه به هم دارند و همگی می گویند وقتی او بیاید، از لحاظ معنایی وحدتی در جهان ایجاد می شود. فرق تسنن با تشیع این است كه معتقدیم حضرت مهدی فرزند امام یازدهم، امام حسن عسگری است، ولی سنی ها معتقدند كسی خواهد آمد كه اسمش محمد است، اما نمی دانند كه او كیست، به همین دلیل مهدویت در تاریخ تسنن به شكل دیگری جلوه كرده است. الان هم كسانی هستند كه ادعای مهدویت می كنند. بنده صد در صد با این كارها مخالفم. ما باید در انتظار موعود واقعی باشیم. غیر از آن صحبت كردن درباره رهبری عام معنوی جهانی كه چندین بار هم كوشش شده، از نظر بنده امر باطلی است. كنگره بزرگ ادیان در شیكاگو برگزار شد و چنین اهدافی داشت كه كاملاً با آن مخالفم. رهبری دینی باید در داخل هر دین باشد. مسلمانان باید رهبری معنوی خوبی برای خودشان داشته باشند، مسیحی ها، بودایی ها، هندوها و یهودی ها همینطور. بعد این ها بیایند و با هم صحبت و درباره مسائل جهانی همفكری كنند و در مقابل تمام فلسفه های لاادری، دروغ و مشكلاتی كه الان دنیا را احاطه كرده است، همكاری كنند.آیا پدیده ای به نام بن بست فلسفه در غرب معاصر وجود دارد و در این صورت، آیا این بن بست ها راه را برای دین باز می كنند و فرصتی را برای رخنه در مدرنیته حاكم و بیداری و حس حقیقت جویی در غرب امروز فراهم می سازند ؟ در غیر این صورت آیا بن بست های موجود در غرب تهدیدی برای دینداری و دینداران عصر حاضر هستند ؟
« مارتین هایدگر » گفت فلسفه غرب با من خاتمه پیدا می كند. « ریچارد رورتی » فیلسوف معروف آمریكایی هم كه اخیراً فوت كرد، همین حرف را زد. به نظر من فلسفه غربی به بن بست فوق العاده بزرگی رسیده است و اینكه عده ای دارند در فلسفه های بودایی، هند و یا اسلامی جست و جو درباره خود فلسفه بحث می كنند، به علت همین به بن بست رسیدن است. در این موضوع هیچ شكی نیست، ولی آیا این بن بست ها راه را برای دین باز می كنند یا نه ؟ اگر ادیان به جنبه عقلانی و معنوی خودشان توجه جدی كنند، بله، ولی اگر نكنند، باز نخواهند كرد. امروز خیلی آسان تر است كه شما در دانشگاه هاروارد راجع به فلسفه سهروردی یا شانكارا صحبت كنید، درحالی كه تا قرن نوزدهم فلسفه غربی همه جا را گرفته بود و اصلاً فضایی برای فلسفه های غیرغربی وجود نداشت. در این شكی نیست. آیا این فرصتی است كه امكان رخنه در مدرنیته را فراهم می كند یا نه ؟ فرصت هست و رخنه هم پیدا شده است. افرادی مثل گنون و دیگران راجع به سنت صحبت كرده اند كه نشان می دهد در دیوار بدون رخنه تجدد در قرن نوزدهم، رخنه ایجاد شده است. حالا اینكه از این شكاف حقیقت یا ادیان كاذب وارد شوند، امر دیگری است، چون خود این شكست باعث رشد بسیاری از ادیان كاذب هم شده است. معنویت كاذبی الان در همه جای دنیا هست كه واقعاً ریشه دینی اصیل ندارد.معنویت های سكولار و آیین های معنوی برخاسته از مدرنیته چه روندهایی را در جهان امروز پیش رو دارند ؟ آیا عرفان های كاذب سبب دین زدایی از جهان معاصر نشده است ؟
به نظر من تعبیر معنویت های سكولار معنی ندارد، مثل اینكه بگوییم آب خشك. سكولاریسم به معنای زمان و انكار معنویت و عالم بقاست. در حالی كه معنایی كه معنویت از آن مشتق می شود، در مقابل صورت قرار گرفته است. معنویت یعنی چیزی كه مربوط به عالم بقاست. اگر معنویت سكولار را از نظر فلسفی تحلیل كنید، اصلاً معنا ندارد، ولی معمولاً مقصود این است كه سكولاریسم را بشر دوستی طبیعت دوستی و امثال این ها تعریف كنند و به آن معنویت بگویند. این معنویت جدی نیست، ولی عده ای در دنیا این روند را دنبال می كنند. خیلی ها در اروپا و آمریكا به دین اعتقادی ندارند، ولی اگر پرنده ای را ببینند كه بالش شكسته است، او را به درمانگاه می برند و معالجه اش می كنند. سگ ها را هم مثل ما با چوب و سنگ نمی زنند. سعی می كنند با حیوانات خیلی رئوف باشند. اگر گدایی را در خیابان ببینند پولی به او می دهند. یعنی فضائلی را كه ریشه همه آن ها دینی است گرفته، ولی قسمت دینی اش را از آن جدا كرده اند. در سطح اخلاقی نمی شود بر این افراد خرده گرفت. ما مسلمان ها خیلی وقت ها دروغ می گوییم، در حالی كه خیلی ها هستند كه به خدا اعتقادی ندارند، اما دروغ نمی گویند. نمی شود حقیقت را كتمان كرد. این بحث بسیار مفصلی است كه چگونه انسان فضیلتی را كه ریشه اش الهی است حفظ می كند، اما منكر آن ریشه می شود و چرا بعضی ها ریشه را قبول دارند، ولی آن فضائل را دنبال نمی كنند ؟ این بحث بسیار مفصلی است كه الان نمی شود در آن وارد شد و بسیار مبحث قابل توجهی هم هست. عرفان های كاذب یكی از پدیده های قابل توجه امروزند كه به نظر من بسیار به دین صدمه زده اند. ظاهرشان احیای دین است و باطناً به ریشه دین صدمه می زنند. در واقع اگر روند از بین رفتن حقیقت در جامعه بشری امروز را دنبال كنیم، سه مرحله را طی كرده است: اول خود دین، بعد مخالت با دین یعنی ماتریالیسم كه ضد دینی و ضد معنوی است و در قرن نوزدهم با ماركسیسم به اوج خود رسید. فلسفه های علمی بی دینی در اواخر قرن نوزدهم در وین در انگلستان سكولاریسم فلسفی مكتب تحصّلی، ثبوتی و امثالهم به وجود آمدند. مرحله بعدی دین كاذب است كه می خواهد جایگزین هر دو شود. این جریان از اواسط قرن بیستم شروع شد و از هند هم آمد و اروپایی ها بعضی از گروه ها و پیشوایان مذهبی از قبیل كریشنامورتی را از هند آوردند و آواتارها و پیغمبران جدیدی را از آن ها ساختند كه هنوز هم تا حدی هستند. این در واقع یك نوع گول زنك در مقابل دین و عرفان واقعی است. تنها علاج آن هم حكمت عرفان است كه می تواند پاسخ نقایص فلسفه بی دینی را بدهد. خیلی آسان می شود جواب تمام حرف های ماركس را فقط با ملاصدرا داد. اصلاً ضرورت هم ندارد وارد بحث های نقلی، حدیثی و قرآنی بشوید. كاملاً با منطق فلسفه حكمت متعالیه می شود به تمام خرده هایی كه ماركس از نظر فلسفی می گیرد و به دیالكتیك ماتریالیستی كه از نظر فلسفی پایه كمونیسم است، پاسخ دهیم. در مقابل عرفان كاذب، سنت است كه می تواند جواب بدهد. من چون خودم سنت گرا هستم، این كار را كرده ام. گنون در آغاز قرن بیستم در دو كتاب بسیار مهم خطر عرفان های كاذب را قبل از اینكه گسترش پیدا كنند، گوشزد كرده بود. آن موقع اصلاً در ایران كسی نمی دانست عرفان كاذب چیست و در زبان فارسی چنین تعبیری وجود نداشت. در سال 1330 اگر كسی هم به دنبال عرفان بود، به دنبال مرحوم صفی علیشاه، شمس العرفا و امثال آن ها می رفت. این اصطلاح بعد از جنگ جهانی دوم باب شد و جواب آن هم در عرفان و حكمت سنتی است. برخی از پاسخ ها در آثار گنون و... داده شده و كتاب های بسیاری در رد عرفان كاذب نوشته شده اند. عرفان كاذب چون نه ریاضت می خواهد، نه تمرین، نه روزه واقعی و هیچ زحمتی هم ندارد و ادعا می كند به انسان اشراق و عرفان می دهد، خیلی ها دنبالش می روند. مركزش هم هندوستان بوده است. یكی از دوستانم كه اروپایی بودایی است مزاح می كرد و می گفت هندوستان با عرفان كاذب از اروپا انتقام گرفته است! واقعاً همینطور هم هست.منبع مقاله :
عصر اندیشه، شماره6
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}